#شمامیگی چکارکنم...؟

به نام دوستم خدا

#به_قلم_خودم

صدای سوت سماور اعصابش را بهم می ریخت. با انگشت اشاره اش خطوط مبهمی روی فرش رنگ و رو رفته کشید و گفت:
حالا شما میگی من چکار کنم…؟
سماور گوشه‌ی اتاقک روی زمین جا خوش کرده بود . صدای سوتش دهن کجی می کرد به اعصاب در هم ریخته اش …
زن همسایه کشان کشان خود را به کنار سماور کشید و با دست های آلوده اش چای خشک را درون مشتش گرفت و داخل قوری زرد رنگی با گل های قرمز ریخت.
_ من نمیدونم دختر جون، خودت میدونی و خدای خودت، یا پول من و زودتر میدی یا جول و پلاست و از اینجا جمع میکنی و میزنی به چاک …
تکیه اش را از پشتی زهوار در رفته‌ی زن همسایه گرفت و گفت : پس من میرم یه خاکی تو سرم بریزم …
صدای در که باد آن را بهم زد ، رشته افکارش را پاره کرد …
باد به تنهایی در کوچه ها جولان میداد و صدای هوهو اش همهمه ای به دل دخترک می انداخت …
چند قدم جلوتر چند پسر بچه می دویدند و بازی می کردند.  حتی باد هم نتوانسته بود مانع بازی آن ها شود .
*********************
قامت بست و همزمان الله اکبر دردناکی از گلوی بغض گرفته اش خارج شد …
_*خدا بزرگترین است*…
سعی کرد سیبک گلویش را فرو دهد و حواسش را جمع نمازش کند …
با صدای تلفن از جا پرید . نمی دانست چند ساعت است روی زمین کنار سجاده خوابش برده .
کش و قوسی به بدنش داد و به سمت تلفنش رفت …

_ : سلام خانوم …
از بانکِ … تماس می گیرم
میخواستم بگم با درخواست وامتون موافقت شده
لطفا هر چه زودتر مدارک ….

#فاطمه

#سوت_سماور

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از:  

خوشبحالش
کاش خدا به داد هممون برسه قبل اینکه دیر بشه
https://kosar-esfahan.kowsarblog.ir/

1398/07/23 @ 08:45
نظر از: منــــــــــاره [عضو] 
5 stars

خیلی قشنگ وبود آدم را تا آخر با خودش میبرد.

1398/07/04 @ 17:05


فرم در حال بارگذاری ...