#من تمام روزهای خوشم را به این درخت مدیوونم

​به نام دوستم خدا

#به_قلم_خودم

 برف ❄️ نرم نرمک حیاط سیمانی خانه ی پدربزرگ را سفید میکند . درخت توت رخت عروسی بر تن کرده و نگاهش به سمت آسمان است . استکانی لبریز از چایی را جلوی پدربزرگ میگذارم و ریز ریز به نشسته خوابیدنش میخندم . پشت پنجره می ایستم و بخار نشسته بر تن ظریف شیشه را کنار میزنم . آذر ماه است گویی در حیاط خانه ی پدربزرگ عروسی برپاست .برف همه جا را سفید پوش کرده و مردم را خوشحال …مادربزرگ که صدایم کرد ، شعله ی بخاری را بالاتر بردم و استکان چایی ای را که حالا سرد شده از جلوی پدربزرگ برداشتم . باز هم ایستادن پشت پنجره و زدودن بخار از روی شیشه …  بازمیگردم به سال ها قبل … همان موقع ها که هنوز مدرسه نمیرفتم . یادم می آید پدرم میگفت نه سالش بود که درخت توت را کاشته اند ?   زیر زمین و تاریک خانه های ذهنم را زیر و رو میکنم یادم می آید سال ها قبل بود که هنوز مادربزرگ کرسی داشت و صبح ها بساط صبحانه با کره و سرشیر محلی و چایی آتشی برپا بود … همان روزهایی که پدربزرگ خواب دلچسب دم صبح را از ما بچه ها می ربود و ما گوشه ای از سفره زیر لب غرغر میکردیم و از زود بیدار شدنمان می نالیدیم . اما آن روز ها با همه ی سرمای دم دم های صبحش ، طبق عادت دیرینه ی پدربزرگ باید صبحانه را در ایوان و کنار درخت توت تناول می کردیم … کمی که بزرگتر شدیم اما واژه ی کرسی میانمان رنگ باخت و کره و سرشیر محلی کم یاب … دیگر کمتر به خانه ی کودکی هایمان می آمدیم و بهانه ی تمامشان هم نداشتن مرخصی برای پدر و مدرسه رفتن ما بچه ها بود … صدای تلویزیون که بلند شد فهمیدم پدربزرگ از خواب بیدار شده . استکان دیگری چای برایش بردم . ایستادن را جایز ندانستم . از خانه که بیرون زدم جریان هوای سردی بازیگوشانه زیر پوستم دوید . اعتنایی اما نکردم . برف آرام آرام رنگ سورمه ای پالتو ام را سفید میکرد و حس خوشایندی وجودم را در بر میگرفت . دستی به تنه ی درخت توت کشیدم . یاد همان موقع هایی افتادم که به همین درخت تاب می بستیم و بازی میکردیم . اما سفره ی تاب بازیمان زمانی بسته شد که برادرم از روی تاب افتاد و سرش خون آمد . همان روز بود که مادربزرگ طناب ضخیم تاب را باز کرد و با خود عهد کرد که دیگر تاب را برایمان نبندد . به شاخه ی درخت که دست کشیدم ، حضور درخت برایم ملموس شد و فهمیدم که من چقدر به این درخت مدیونم. من تمام روز های خوشم را به این درخت بدهکارم . با لرزه ای که به جانم افتاد ، لبه های پالتو ام را به هم نزدیک کردم و به سمت خانه دویدم … ? ❄️                                    #فاطمه

#شمامیگی چکارکنم...؟

به نام دوستم خدا

#به_قلم_خودم

صدای سوت سماور اعصابش را بهم می ریخت. با انگشت اشاره اش خطوط مبهمی روی فرش رنگ و رو رفته کشید و گفت:
حالا شما میگی من چکار کنم…؟
سماور گوشه‌ی اتاقک روی زمین جا خوش کرده بود . صدای سوتش دهن کجی می کرد به اعصاب در هم ریخته اش …
زن همسایه کشان کشان خود را به کنار سماور کشید و با دست های آلوده اش چای خشک را درون مشتش گرفت و داخل قوری زرد رنگی با گل های قرمز ریخت.
_ من نمیدونم دختر جون، خودت میدونی و خدای خودت، یا پول من و زودتر میدی یا جول و پلاست و از اینجا جمع میکنی و میزنی به چاک …
تکیه اش را از پشتی زهوار در رفته‌ی زن همسایه گرفت و گفت : پس من میرم یه خاکی تو سرم بریزم …
صدای در که باد آن را بهم زد ، رشته افکارش را پاره کرد …
باد به تنهایی در کوچه ها جولان میداد و صدای هوهو اش همهمه ای به دل دخترک می انداخت …
چند قدم جلوتر چند پسر بچه می دویدند و بازی می کردند.  حتی باد هم نتوانسته بود مانع بازی آن ها شود .
*********************
قامت بست و همزمان الله اکبر دردناکی از گلوی بغض گرفته اش خارج شد …
_*خدا بزرگترین است*…
سعی کرد سیبک گلویش را فرو دهد و حواسش را جمع نمازش کند …
با صدای تلفن از جا پرید . نمی دانست چند ساعت است روی زمین کنار سجاده خوابش برده .
کش و قوسی به بدنش داد و به سمت تلفنش رفت …

_ : سلام خانوم …
از بانکِ … تماس می گیرم
میخواستم بگم با درخواست وامتون موافقت شده
لطفا هر چه زودتر مدارک ….

#فاطمه

#سوت_سماور